دلم برای بادبادکها تنگ است
برای رنگ و ترانه و لبخند
برای کوچه های بلند محلمان
که پر می شد از خنده های کودکانه مان
و لبریز می شدیم از زندگی
بی آنکه در جستجوی معنایش باشیم ...
دلم برای شادی های بی دلیل
برای آن پنجشنبه ها که چه سرخوشانه
به سوی خانه می دویدیم
و به استقبال خستگی هامان می آمد
تنگ است...
کجاست آن دیوار کودکی
که آسان همه غمها را به او بسپرم
و شادمانه دوباره متولد شوم؟
دلم برای آن روزها تنگ است
برای روزهای رنگ و ترانه و لبخند
برای بادبادکهایم
که نمی دانم کجا و چه هنگام
از دستانم رها شد
و همه رویاهایم را با خود برد
من را اسیر زمین کرد
و تبعید من از آن روز آغاز شد...
بادبادکهای من، دوباره بازگردید
و مرا با خود ببرید
می خواهم با شما همسفر شوم
دلم برای بادبادکها تنگ است...
The world is getting ready to sit a little smile on your lips.
آری شرط نابودی عشق من به تو نابودی جان من است و در قلبی که تو هستی تردید توقع و غرور معنا ندارد
نظرات مطلب