پرنده بر شانه های انسان نشست
انسان با تعجب رو به
پرنده کرد و گفت :
اما من درخت نیستم
تو نمی توانی روی شانه های
من آشیانه بسازی
پرنده گفت :
دلم برای بادبادکها تنگ است
برای رنگ و ترانه و لبخند
برای کوچه های بلند محلمان
که پر می شد از خنده های کودکانه مان
و لبریز می شدیم از زندگی
بی آنکه در جستجوی معنایش باشیم ...
The world is getting ready to sit a little smile on your lips.
آری شرط نابودی عشق من به تو نابودی جان من است و در قلبی که تو هستی تردید توقع و غرور معنا ندارد